کلاغ پر
مرداد ۲۱م, ۱۳۸۳ دسته Personal | بدون دیدگاه »خودم … کِـی پَـر ؟؟؟
یک روز
شاید، یک روز
که آفتاب گیسوی نقره ای دماوند پیر را نوازش می کند.
در یک غریو تتدر بارانی
در یک نسیم نوازشگر بهار
یک روز
شاید همراه پرواز پرستوی عاشقی
واژه لبخند، به سرزمین سوخته من بازگردد
امید، کوبه در را بفشارد
و سپیدی، جای تمامی این سیاهی ها را پر کند
آن روز بر مردگان نیز
سیاه نخواهم پوشید
حتی بر عزیزترین شان.
* * *
پاکش کردم! از اول هم نباید نوشته می شد…
ترنج را چیدی
و من آخ نگفتم
میگویم آب
و تو بر اسب سپیدت میتازی
تا برایم نان بیاوری
چند بار بگویم
مرا از قصهها بیرون کردهاند
تشنگیام را دریاب !