خوره
بهمن ۱۳م, ۱۳۸۴ دسته : Personal | بدون دیدگاه »در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.
میخواهم بنویسم
از تو
از خودم
مداد اینجاست
کاغذ هم
و دلم سرشار از توست
واژهها کجایند؟
میدانم
تو هستی
دل هست
واژه هست
من نیستم!
کجا گم شدهام؟
نمیدانم….
کاش می دانستم چیست
آنچه از چشم تو
تا عمق وجودم جاری است….
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیز
به هیات او در آمده بود.
آن گاه دانستم که مرا دیگر
از او گریز نیست…
شاملو
It’s Ok!
I got lost on the way,
But I’m a Super girl
And Super girls don’t cry!
Super girls just fly…
این بالا روی تکه ابر کوچکم خوابیدهام…. تا بیایی و قطرات بارانیام را جمع کنی.
با تو تنها در بهشت میتوان آرام گرفت. و نه هرگز بر بالش دنیا.
اندیشهی تو خردمندان را چون چوبهای بازی کودکان واژگون میکند. آنچه را از آنان دریغ میکنی بیوقفه به کمرویان میبخشی. به خردمندان حقیقیات.
امروز انسانها سخن تو را فراموش کردهاند. تنها در نفرت به تو وفادارند.
اما آنان که تو را ستایش میکنند و تملق میگویند ساعتی از زندگیشان را هم با تو نمی گذرانند.
هیچ دانشی نمیتواند تو را در قفساش حبش کند. وقتی کتابی را که دربارهی تو حرف میزند میگشایم٬ پروانهها را میبینم که بال میگشایند.
از تو تصویری ساختهاند٬ از تو قهرمانی ساختهاند٬ از تو کلیسایی ساختهاند. من اما از تو شقایقی میسازم٬ درفش کوچک جاودانگی شکوفای غیر منتظره.
من کبوتری بودم با گویی سربی در پا.
تو مرا از دنیا رها کردی٬ تو آسمان دروغین نظرها را تکهتکه به هوا پرت کردی٬ تو ستارهی پر نقش و نگار گمراهی را پاره پاره کردی.
حالا هیچکس جلودار من نیست. من بال پرواز دارم!
میدانم به کجا میروم. به آسمان.
مرا بر سکوی قطار ملاقات خواهی کرد. قلبام را میان دستان به هم فشردهام خواهم گرفت. ادریس آبی بزرگی که از آن در تمام فصلها٬ شب و روز نور خواهد تابید.
(ک.بوبن)
تـو هم مثل من هزار و یک غصه داشتی… اما چشمهای خوشگلت همیشه میخندید…
توی همه شبهایی که تا دیر وقت بیدار میموندیم و درد و دل میکردیم، تو یه تکه گشمده داشتی و من هزار بغض فرو برده……
کی فکرش رو میکرد باید یه روز بین این همه سنگ سرد دنبالت بگردم؟؟؟
وقتی به آرامگاهت میروم، به مزارها نگاه میکنم…. پر از اسم است! به خودم میگویم که تو اینجا هستی. دو متر زیر پای من، شاید هم سه متر؟ و ناگهان وقتی رویم را برمیگردانم، تازه تو را میبینم، در دامنه و وسعت چشم انداز، در زیبایی بینظیر زمین و آسمان. تو در پهنای افق هستی. من وقتی پشتام را به آرامگاهت میکنم، تو را میبینم!
باید از رامین عزیز تشکر کنم … دیروز خیلی بهش زحمت دادم….