ابر
آبان ۶م, ۱۳۸۴ دسته Imaginary, Personal | بدون دیدگاه »این بالا روی تکه ابر کوچکم خوابیدهام…. تا بیایی و قطرات بارانیام را جمع کنی.
این بالا روی تکه ابر کوچکم خوابیدهام…. تا بیایی و قطرات بارانیام را جمع کنی.
لبخند میزنی
ابرها آتش میگیرند
و بارانی از شعله
فرو میبارد بر برجهای شهر
زلال تر از رود
جاری میشوم
در گلوی تشنه تابستان
و لهله زنان مینوشم
عطش لبخندهایت را !